صفحات

جستجو در مندرجات کتاب

۶.۱.۹۶

(۱۰۲)

نکته ای که توجه بدان ضروری است، درک مفهوم واقعی کلمه "شاهنشاهی" است که با ضوابط و تعریف های عادی قابل توضیح نیست. وقتی که برگرداندن این کلمه به یکی از زبانهای خارجی لازم آید، عادتا آن را "امپراتوری" ترجمه می کنند. ولی مفهوم غربی امپراتوری تنها یک مفهوم سیاسی و جغرافیایی است. در حالی که از دیدگاه ایرانی کلمه شاهنشاهی بیش از جنبه مادی آن، جنبه ای معنوی، فلسفی، آرمانی و تا حد زیادی عاطفی دارد. یعنی به همان اندازه که با منطق و اندیشه او مربوط است، با روح و دل وی نیز مرتبط است. در فرهنگ ایرانی، شاهنشاهی ایران یعنی واحد جغرافیایی و سیاسی ایران به اضافه هویت خاص ملی و همه ارزش های تغییر ناپذیری که این هویت ملی را به وجود آورده اند. بدین جهت هیچ تحول و تغییر ریشه داری در این کشور امکان پذیر نیست مگر آن که در قالب کلی این نظام شاهنشاهی و منطبق با ضوابط و اصول بنیادی آن باشد.

ازاین دیدگاه، حتی آن دوره های خاموشی و تاریکی تاریخ ایران که در آنها نه تنها از امپراتوری، بلکه حتی از حکومت مرکزی و از حاکمیت ملی نیز اثری بر جای نبود، هم چنان اجزایی از تاریخ شاهنشاهی ایران به شمار می آید. زیرا این دوره ها تنها مظهر زوال جنبه مادی و محسوس این شاهنشاهی بود، بی آن که بتواند مظهر سقوط و زوال زیر بنای معنوی و آرمانی آن نیز باشد.

در تاریخ دو هزار پانصد ساله شاهنشاهی ایران، این ارزش های بنیادی در بوته آزمایش بسیاری قرار گرفت که از میان آنها چهار آزمایش حاد و سنگین تاریخی شایان توجه خاصی است. هر چند که در این مدت کشور ما آزمایش های فراوان دیگری را نیز در مقیاس های محدودتر از سر گذرانیده است.

شاید خطرناک ترین این آزمایش های بنیادی، نخستین آنها یعنی حمله اسکندر بود. زیرا این آزمایش به خلاف دو مورد بزرگ بعدی تمدن و فرهنگ پیشرفته ای را رویاروی فرهنگ و تمدن ایران و شاهنشاهی آن قرار داد. با این همه در این رویارویی نه تنها ایران در مدتی کوتاه شخصیت و هویت ملی خویش را با قدرت و قاطعیت باز یافت، بلکه این اسکندر بود که رنگ ایرانی گرفت و خویش را جانشین شاهنشاهان هخامنشی نامید. تاریخ نگاران بسیاری در جهان غرب کوشیده اند تا به سردار مقدونی، نقشه ایجاد یک حکومت و تمدن جهانی را نسبت دهند. ولی این نظر به احتمال قوی بیش از ان که از واقعیتی تاریخی حکایت کند، گویای تلاشی در آراستن نقش تاریخی فرهنگ یونانی است که طبعا غرب خود را وارث آن می شمارد و یکی از آثار این تلاش جبهه گیری مغرضانه و یک جانبه ای در مورد برخورد مدنی ایران و یونان است. اگر مفهوم استعمار فرهنگی قابل تعمیم باشد می توان به حق گفت که تمام ان چه در این مورد به صدها میلیون دانش آموز و دانشجوی جهان غرب یا پیروان مکتب غرب آموخته میشود، فقط تحریف عامدانه ای از حقایق تاریخی است.تحریفی  که دو قرن پیش از این حتی از جانب "ولتر" اندیشمند نامی فرانسه به صورت صاحب نظری حقیقت جو و استثناء بی غرض، با نیشخند و استهزای خاص او مورد ریشخند قرار گرفته بود!

اسکندر که "تلاش سازنده" خود را برای "آمیختن فرهنگهای غرب و شرق" با آتش زدن تخت جمشید و سوزاندن کتابهای اوستا آغاز کرد، اصولا خود نماینده فرهنگ یونان نبود، بلکه یک سردار مقدونی بود که بر آتن حکومت می کرد. چنین سرداری با حکومت مطلقه خود، طبعا نماینده "دموکراسی" یونان نیز نمی توانست باشد، تا چنین دموکراسی را برای ایران و شرق به ارمغان بیاورد وانگهی مردی که سی و سه سال بیشتر عمر نکرد و تا آخرین روز زندگی منحصرا به سفرهای جنگی و جهانگشائی اشتغال داشت، کجا و چگونه فرصت طرح نقشه ایجاد "تمدن و فرهنگ جهانی" را پیدا کرده بود؟ و چه مدرکی در دست است که حتی از اندیشه ای از جانب او در این باره حکایت کند؟